با سلام به مدت 4 سال هست که با آقایی ازدواج کردم و الان دوسال هست که رفتیم خونه خودمون. در اول ازدواج ایشان در یک شرکت هواپیمایی کار میکردن و ماشین خوبی داشتن وقتی هم اومدن خواستگاری گفتن قراره خونه بخرم ولی بعد ازدواج هم ماشین را فروختن و هم از کاری که داشتن اومدن بیرون. ماشن پرایدی خریدن که اونم زدن به اسم مادرشون. از ما به بهانه خرید خانه وام ازدواجمان را گرفتن ولی خانه نخریدن بسیار خانواده شان در زندگی ما دخالت میکند و از همه چی با خبر هستن چون همسرم هرچه اتفاق میفته کلی میذاره روش و تغییر میده حرفارو به آنها میگوید. همسر من از لحاظ تحصیلی از من پایینتر هستند به همین دلیل همیشه قصد تخریب من را دارند به من و خانواده من توهین میکنند چندین بار به من گفته که پاشو تیر تختتو جمع کن برو کسی مجبورت نکرده تو این خونه بمونی. اصلا کار نمیکند از زمان ازدواج هر سری رفته به کاری انجا با همه دعوا کرده و اخراجش کردن الان هم استخوان لگنش به دلیل سیاه شدن باید تعویض شود و عملا چندین ماه هست که در خانه هست و میگه بعد اگر خوب شدم هم سرکار نمیرم روال من اینه و سرکار نمیخوام برم. از اول برای من ارزشی قائل نبوده هیچ پولی تا حالا به عنوان خرجی به من نداده و من چون کار میکنم گفته از پول خودت خرج کن برای خودت. من هر حرفی بزنم حرف های من رو به جهتی که منو تخریب و تحقیر کنه 180 درجه عوض میکنه و میره به خانوادش میگه و من برای اثبات اینکه این حرف ها رو نگفتم خیلی عذاب میکشم اما خانوادش حرفهای اونو باور میکنن. هر سری من کمی پس انداز داشتم آنها رو به هر بهانه ای خواسته بگیره و بعضی مواقع موفق شده. اصلا به خواسته های من اهمیتی نمیده مثلا اینکه باهم بریم مسافرت اما هیچ وقت خودمان نرفته ایم و همیشه باید خانواده اش همراه ما باشند. مثلا من برای خرید مانتو به عنوان مثال میگم که میخوام برم مانتو بخرم میگه باشه برو حتی با پول خودم هم میخرم بعد میره به همه میگه که این سرخوده من اجازه ندادم بره و رفت. پیش همه به من و خانواده من بددهنی و توهین میکنه. آیا ایشون مشکل روانی داره؟ الان چون مریض و ناتوان هستن من هیچ آینده ای هم برای خودم نمیبینم.