بنده یکساله پیش دختریو دیدم ازش خوشم اومد بد چند وقت رفت و آمد تو مغازه شأن تو این چند وقت مادرشان نمیدونم میدونست یا نه من بخاطر دخترشان میرفتم مادر دختره بهم میگفت چرا ازدواج نمیکنی کسی سراغ داری گفتم بله گفتن کیه بزارمن میرم صحبت میکنم خلاصه اسم خونشونو پرسید من سکوت کردم بعد چند وقت گفتن بنویس تو کاغذ گفتم خطم بده گفتن با گوشی اس ام اس کن بعد چند روز اس ام اس دادن چرا نخوابیدی گفتم خوابم نمیبره گفتن عاشق شدی گفتم آره گفت عاشق کی جواب ندادم موند فرداش بهش پیام دادم گفتم آره عاشق شدم گفت کی گفتم عاشق دختری شدم که هم تو دوستش داری هم من دوشب نرفتم پیششون بعدش رفتم منو صدا کرد گفت واقعا گفتم بله گفت اگه نیتت خیره که انشاالله درست میشه گفتن شماره دخترو بهم بدن خودم با دختره حرف بزنم خلاصه نخواستم گفت حضوری میارم باهاش صحبت کن بادختره صحبت کردم گفت فعلا منو تو همدیگرو نمی‌شناسیم بزارچند وقت بگذره بعد گفتم باشه چند وقت بعد راضی شد خوانوادش هم راضی بودن بعد من خوانوادم رفتیم برا اشناییت قرار گذاشتن تحقیق کنن بعد جواب بدن بعد چند وقت ازم پول خواستن من ندادم اینا از این رو به اون رو شدن حتی رابطه هم برقرار کردیم جواب پدرومادرش اول بله بود ولی الان میگن نه چند وقت گوشی دختررو گرفت که بامن حرف نزنه با گوشی دوستاش با همدیگه حرف می‌زدیم گفت همه راهارو میریم اگه نشد فرار میکنیم پدرومادرش میگن نه ولی خودش میگه آره الان هم میگه باید راضیشون کنی هرکاری براشون کردم راضی نمیشن میگم بیا فرار کنیم میگه تو ماشین خونه بخری راضی میشن قیمت خونه هم خیلی بالاس وسعم نمیرسه خونه بگیرم الان میگه تکلیف منو مشخص کن میگم خب اونا که راضی نمیشن بیا فرار کنیم میگه میترسم فرار نمیکنیم چیکار کنم من حرف زندگیمونو زدیم بهم دیگه رابطه هم برقرار کردیم چطوری راضیش کنم فرار کنیم بهتره ممنون از شما